تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

شبنم

 

 پست قبلی رو خوندید؟ اگه نخوندید زودی برید اونو بخونید بعد این پست رو بخونید.

 

 

هوا نمناک بود.آسمان رنگ به رخسار نداشت گویی از چیزی دلخور است. نسیم خنکی صورت شقایق هارا نوازش میداد و بوی آنها را در اطراف پخش میکرد.به روشنایی هوا چیزی نمانده بود . خروس همسایه بی خواب شده بود وآواز میخواند کار هر روزش بود برای نماز صبح بیدارمان میکرد. دمپایی های آبی رنگم را پوشیدم و به سمت حوض رفتم چشمانم هنوز در خیال خواب بود. عکس ماه را در میان طلاتم کوچک حوضمان دیدم هنوز نرفته بود گویی آماده شده بود تا جایش را با خورشید خانم عوض کنه.

وضو گرفتم و به اتاق بازگشتم صورتم را به صورت پدرم دوختم هنوز خواب بود به استراحت نیاز داشت آخر دیشب تادیر وقت کار کرده بود . مادرم هم مثل همیشه بعداز نماز زیارت عاشورا را می خواند.اتاق خیلی گرم بود چراغ نفتی کوچکی داشتیم که سوسو میزد و خانه مان را گرم میکرد.

درز های پنجره هنوز خیس بود. دیشب باران شدیدی آمده بود نمیدانم کجای دنیا در حق بی گناهی ظلم شده بود که آسمان اینگونه بی تاب شده بود و یک نفس گریه میکرد.

باصدای مادرم از خیالات بیرون آمدم: - چرا وایستادی؟ پدرت رو بیدارکن خودت هم زودتر نمازت را بخوان تا خورشید بیرون نیامده.

باصدایی ملایم پدرم را بیدار کردم کمی دلم برایش سوخت چون هنوز خستگی از سر و رویش می بارید ولی باید بیدار میشد.

بوی نان داغ فضای اتاق کوچکمان را پر کرده بود خواهرم دنبال کتاب ریاضی اش میگشت خیلی عجله داشت از خانه تا مدرسه نیم ساعتی راه بود هیچوقت صبحانه نمیخورد کمی شلخته بود و سر به هوا معلمها از دستش شاکی بودند اذیت میکرد و درس گوش نمیداد ولی با همه ی اینها نمرات خوبی می گرفت. 

 

                                                                      به ادامه مطلب برید......

 

 

 

 

 

 

حوصله ی رفتن به طویله را نداشتم باید اونهمه گاو را میدوشیدم .بیچاره مادرم از بس این کار را تکرار کمرش از کار افتاده حالا نوبت من شده خدا رحم کنه!!! همیشه میگفتم کاش پدرم مسئولیت اسطبل را به من میداد چون سر و کله زدن با اسب خیلی با مزه اس. پدرم 2 اسب داشت که همان دو برای خانواده ما تامین معاش بودند و بار سنگینی را از دوش پدرم برداشته بودند. یکیشون ارث پدربزرگم به بابام بود و اون یکی که جوون تر هم بود رو باصد بدبختی تونستیم بخریم. چون ارزش اسب خیلی زیاده خوب مسلما قیمتش هم گرانه.

بالاخره عصر شد و نوبت به من رسید.وقت رفتن شد. از همان گلهای شقایق چیدم و با سلیقه خودم دسته گل زیبایی درست کردم. باز همان جای همیشگی همان ساعت همیشگی و همان آدمهای همیشگی.

- امروز زیباتر شدی!!

- دسته گل قشنگیه ازت ممنونم.

-تو لیاقتت خیلی بیشتر از این دسته گله.

- باپدرت صحبت کردی؟

- هنوز نه! دیشب دیروقت اومد و خیلی خسته بود شام نخورده خوابید بیچاره زیر بارون خیس و خالی شده بود.

- خوب من تا کی منتظر باشم/پدرم همش بهانه میگیره و سرکوفت میزنه خوب بابات رو راضی کن اون تیکه زمین رو بفروشه و مارو بفرسته سر خونه زندگیمون یعنی زندگی عرو س و پسرش کم ارزش تر از اون زمینه؟ به خدا دیگه پیش دختر خاله هام و دختر عمه هام خجالت میکشم اونا خیلی دیر تر از ما عقد کردن حالا بچه هم دارن.

- فکر میکنی من از این وضعیت راضی ام؟ ازاینکه میبینم بابات اذیتت میکنه خوشحالم؟ نه به خدا منم خسته شدم ولی خوب چیکار کنم؟ یه سوال ازت دارم بهم راستش رو بگو... هنوزم ....هنوزم دوسم داری؟

- اگه دوستت نداشتم 3 سال به پات نمیموندم.

روزهایمان به همین منوال سپری میشد و هیچ اتفاق تازه ای نمی افتاد.پدرم با این ازدواج راضی نبود ولی من شبنم رو از اعماق دوست داشتم و زندگی بدون اون برام جهنم بود. اونم دوستم داشت. صورتش مثل برگ گل لطیف بود و مثل ابر های پاره پاره ی آسمان سفید بود گونه هاش به مانند سیب سرخی بود و لبهایش صورتی ملایم.گیسوان بلندی داشت در حدی که وقتیمی نشست روی زمین کشیده میشد. قد بلند و هیکلی زیبا. من هم خوشکل بودم قدبلند و هیکلی"موهای بور و زیبات با یه ته ریش که اون وقتا تازه مد شده بود راستش تعریف از خود باشه قیافه ام به بچه دهاتیا نمی خورد. مادرم همیشه غصه ی منو شبنم رو میخورد برایمان دعا میکرد و سفره صلوات پهن می کرد.

تصمیم گرفتم برم شهر و کار کنم تا بتونم سر پناهی واسه خودم و شبنم دست و پا کنم.توی یه نجاری مشغول به کار شدم هیچ سر رشته ای نداشتم ولی خیلی زود یاد گرفتم. اوستام اصلا آدم خوبی نبود یه جورایی چون بچه دهاتی بودم فک می کرد هیچی حالیم نیست و اذیتم میکرد و آخر هم اون منو به خاک سیاه نشوند.

یه عکس از شبنم تو کیفم بود که دوست نداشتم کسی ببینتش به خاطر همین کیفم رو همه جا با خوذم می بردم.روزها روزه می گرفتم شبا اضافه کاری می کردم تا زودتر با آرزویم برسم.

یک روز صبح زود رفتم مخابرات هنوز باز نشده بود. نیم ساعتی منتظر ماندم تا بالاخره کارمندانش از راه رسیدند. اولین نفری بئدم که وارد سالن می شدم .

- آقا فکر نمیکنی خیلی زوده؟ شاید خواب باشند.

- نه داداش تو روستای ما مردم خیلی زودتر از این حرفا بیدار میشن.

- پس بچه دهاتی هستی؟ به قیافه ات نمیخوره چه زود خودت رو عوض کردی.

- (خنده کنان گفتم) : نه بابا تو روستا مون هم همینطوری ام حالا قربون دستت این شماره رو واسم بگیر.

-- الو....الو..... سلام مژگان جان تویی؟ مامان بابات چطورن؟ زهرا و سعید خوبن؟ شبنم چطوره خوبه؟ گوشی رو میدی بهش؟

- شبنم نمیخواد باتو صحبت کنه بابام گفته اگه تو زنگ زدی گوشی رو قطع کنیم. (بوق ... بوق.....بوق................................)؟

همه چیز مثل آوارخراب شد روی سرم"مژگان خواهر کوچیکه شبنم بود و توی روستا فقط اونا تلفن داشتن چون بابای شبنم کدخدا بود.

تا فردا صبح خودم رو روستا رسوندم رفتم دم خونه شبنم ولی باباش نذاشت ببینمش. منم داد و هوار کردم که آی مش رجب نامزدم رو بفرست میخوام ببینمش ولی هیچ فایده ای نداشت. برگشتم خانه مادرم با دیدنم گریه کرد و گفت : - واسه شبنم خواستگار اومده از اون ده بالاییه خیلی سمجن تازه خیلی هم پولدارن بابی شبنمم گفته اگه تا یه هفته عروستون رو نبردید نامزدی رو بهم میزنیم و به خواستگارش جواب مثبت میدیم.

- مگه شهر هرته ازشون شکایت میکنم نامزدم و میبرم مگه دست اوناست؟ میدونم شبنم راضی نمیشه ازم جدا بشه.

- مادر جون دستت به جایی بند نیست 5 سال شد دیگه خوب حق دارن نمیدونی چقد پشت سرمون حرفه پشت سر اونا هم همینطور تازه اختیار شبنم دست خودش نیست که دست باباشه نمیتونه که به خاطر تو جلو پدر مادر وایسه.

از دست خواهرم پیغام دادم به شبنم که بیاد همون جای همیشگی. تاشب منتظر شدم ولی خبری از شبنم نشد. رفتم ده بالایی دم خونه خواستگارش و داد و بیداد کردم. گفتم نامسلمون مگه کسی خواستگاری دختر نامزد دار هم میره؟

- برو بابا شبنم به میگه نامزد بی غیرت؟ 5 ساله دختر مردم رو گرفتار کردی. برو برو از اینجا.

خلاصه حسابی کتک خوردم خوب اونا 4 نفر بودن و من .......تنها!!!!!!!!تنها تر ازهمیشه .تنهای تنها.

همان شب برگشتم شهر صبح شده بود دیگه رفتم دم گاراژ قضیه رو با صابکارم در میون گذاشتم. بهم گفت:(- برو بچه تو اصلا کارگر من نبودی تو دیگه کی هستی) دنیا پیش چشمم سیاه شد. داد و هوار کردم. ولی منو انداختن بیرون. چند ساعت بعد با پلیس برگشتم وله یه با خدا پیدا نشد که شهادت بده بابا آخه من دوسال اینجا جون کندم بدبختی کشیدم. پلیسا هم که بدون مدرک هیچ کاری نمیکنن. منم که دستم جایی بند نبود.

 

 

 

 

شبنم عروسی کرد و وارد یه خانواده ی پولدار شد و من دست خالی و یچاره تر ازهمیشه موندم تو خلوت خودم و دیگه برنگشتم روستا.

امروز پنجا ه و سه سال از اون ماجرا میگذره ولی من نتونسم کس دیگه ای رو بیارم تو زندگیم چون هیچکی شبنم خودم نمیشد.تو این پنجا ه و سه سال یه لحظه از یادش غافل نبودم. تو این دنیا که از دستم کاری برنیومد ولی اگه حقی داشتم تو اون دنیا حسابم رو باهاشون صاف میکنم.

نظرات 9 + ارسال نظر
فریده شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com/

داستان جالبیه
ولی یه کم غم انگیز

اجادسا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ http://ajadesa.blogsky.com

سلام به فریده خانوم گل خوبی
یه مدتی نبودم ممنون از اینکه به من سر زدی
خوبی خوشی سلامتی

شاد و سبز باشی همیشه
منتظرم به من سر بزن

مینا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ق.ظ http://rozegare-eshgh.blogsky.com/

سلام....داستانت یه کم لوس و بچه گانه بود...مثلآ دهاتی بودنش و اینکه وقتی یه خانوم داستان مینویسه میبایست ستاره داستان هم خودش باشه!!! نه اینکه یه دفعه پسر از آب در بیاد. تازه داستانت یه جورایی تکراری بود...انگار از یه داستان یا فیلم کپی کرده باشی و چیز جدید توش نبود...البته با این حرفا نمیخوام بزنم تو سر جنس!!! اما ازت بیشتر از اینا توقع داشتم...چون لزومآ این اتفاق نباید تو روستا میافتاد....میتونست تو شهر باشه و بابای دختره هم نمیخواست حتمآ کدخدا باشه! اولش خوب شروع کردی اما کم کم بیمزه شد...!!! سعی کن داستان روز و بنویسی نه اینکه به عقب برگردی و قدیمی بنویسی! کمی بیشتر خلاقیت به خرج بده . چند تا از داستانای بقیه رو بخونی بهتر هم میشی! توصیه میکنم داستانهای یکی از دوستان وبلاگنویسمو بخونی...از اول داستانهاش همه رو بخون...بدردت میخوره!
http://foulex.blogsky.com/
خدا کنه ناراحت نشی...به هر حال من نظرمو نوشتم...هدفم هم راهنمایی بود...شاید خیلیها با نظرات من مخالف باشن...خب فعلآ بای تا داستان جدید...

سلام
مرسی که نظرت گفتی گلم میدونم که دوست داری پیشرفت کنم به خاطر همین خوشحال شدم ایراد کارم و گفتی
ولی خیلی بدجنسی به خدا از رو فیلم کپی نکرده بودم داستان خودم بود. خوب من که نویسنده نیستم ولی قصد دارم نویسنده بشم.
دوستت دارم.

سیب ناب پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ http://www.cibenab.blogsky.com

سلام گلم داستان جالبیه
زندگی را بی فایده ندانید و احساس پوچی و بیهودگی نداشته باشید.
داستان فضای غم رو بهمراه داره
چرا

مهران جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ http://www.ueshgheka30f.blogfa.com

سلام عسیسم
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی آپم
بهم سر بزن
منتظرم
باشه

زینب دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ

عزیزم داستانت میتونه قشنگ تر از اینها باشه یکم بیشتر روش کارکن
گلم منتظر وبلاگ منم باش

دریا دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

ستاره ها وقتی میشکنن میشن شهاب, اما دلی که میشکنه میشه سوال بی جواب

مهران چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ق.ظ http://www.ueshgheka30f.blogfa.com

سلام
خوبی
چه خبر
خش میگزره
!!!!!!!!
داستانو خوندم
کمی غمناک بود
بازم بیا پیشم

زینب جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

خانومی از غم دلت بنویس
یا میتونی شخصیت اصلی داستان رو شخصیت خودت بکنی و غم دلت را اینگونه شرح دهی اینجوری داستانت جالب ترم میشه و وبلاگت پر طرفدار میشه
عزیزم از نام قشنگ وبلاگت درست استفاده کن و یک تغییر کلی به داستانت بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد