تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

مچ گیری مادر از پسرش !!!

سلام دوستان 

میدونم یه چند وقتی میشه آپ نکردم ولی شما بذارید به حساب گرفتاریهای روزانه. 

بعد یه عمری اومدم یه ذره بخندونمتون یه داستان بامزه تو نت خوندم البته یکی از دوستان بهم ایمیل کرده بودم منم گفتم براتون بذارمش اینجا؛ بخونید خیلی باحاله  من که خوشم اومد امیدوارم شمام خوشتون بیاد. 

به خدا وقت نمیکنم زیاد به امورات وب رسیدگی کنم ببخشید دیگه. 

 

**************************************************************** 

 

خانم حیدری برای دیدن پسرش به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود او در آنجا متوجه شد پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی زندگی میکند کاری از دست خانم حیدری بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود خیلی خوشکل بود

او به رابطه میان آن دو مشکوک شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او میشد

مسعود که فکر مادرش را خونده بود گفت من میدانم شما چه فکری میکنید اما من به شما اطمینان میدهم من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم

حدود یک هفته بعد ویکی به مسعود گفت از وقتی مادرت رفته ظرف نقره ای من گم شده تو فکر نمیکنی که او قندان را برداشته باشد؟

مسعودجواب داد خب من به مادرم شک ندارم اما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد

او در ایمیل نوشت:

(مادر عزیزم من نمیگم شما ظرف نقره ای را برداشته اید و در ضمن نمیگم که شما آن را برنداشته اید اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از زمانیکه شما به تهران بازگشتید گم شده است

با عشق مسعود)

روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

(مسعود عزیزم من نمیگم که تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمیگم که باهاش رابطه نداری اما در هر صورت واقعیت این است که اگر ویکی در تختخواب خودش میخوابید حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود

باعشق مامان) 

 

**************************************************************** 

 

             ( میگما عجب پسر شیطونی بوده این یارو مسعوده     !! )

حکایتهای خنده دار...

مردی را به اتهام  اینکه اسبی را دزدیده است محاکمه کردند.

پس از مذاکرات طولانی دادگاه  رای بی گناهی او را داد و او را آزاد کردند.بعد از مدتی مرد پیش قاضی دادگاه برگشت و از  وکیل مدافع خود شکایت کرد.قاضی با تعجب گفت:((وکیل شما کهکار بسیار خوبی کرد.او با زحمات خود شما را در محاکمه تبرئه کدر.حالا چطور شده که از دست او شاکی شده اید؟!!))

مرد ناله کنان گفت:((آقای قاضی من آدم فقیری هستم.بعد از پایان محاکمه چون پولی نداشتم که به عنوان حق الوکاله به او بدهم. او هم با کمال نامردی  "اسبی را که با آنهمه زحمت دزدیده بودم برداشت و فرار کرد" ......!!!!!!!!

 

 

                                            ----------------------------------- 

                                                   -----------------------

 

بعد از تمام شدن تعطیلات عید پانزده کلاه روی دست دو شریک کلاه فروش مانده بود و کسی آنها را نمی خرید. یکی از ین دو شریک به رفیقش گفت:((بهتر است این کلاه ها رابرای نمایندگی خود در شهرستان بفرستیم وبرایش بنویسیم که اگر آنها را از ما بخرد  بر خلاف همیشه که پانزده درصد به او تخفیف می دادیم این بار سی درصد به او تخفیف می دهیم)).

شریک دوم که خودرا بسیار زیرک تر از این حرفها می دانست گفت:((اگر ما این کار را انجام دهیم او به وضع عادت می کند و همیشه از ما سی در صد تخفیف می خواهد.من فکر جالب تری دارم.بهتر است پانزده کلاه را برای او بفرستیم و در نامه ای همراه آن بنویسیم که ده کلاه به پیوست این نامه برایتان ارسال می شود. بنا براین او فکر می کند ما اشتباه کردیم و به جای ده کلاه "پانزده کلاه برایش فرستاده ایم. او حتما پول ده کلاه را با کم کردن پانزده درصد تخفیف می پردازد.که این به هر حال از صورت اول با صرفه تر است)).

شریک اول این نظر را پذیرفت.چند روز بعد از فرستادن کلاه ها بسته ای به دستشان رسید که در آن ده کلاه وجود داشت و در نامه ای که ضمیمه بود نوشته شده بود...((متاسفانه چون کلاه های ارسالی  شما در این فصل اصلا فروش ندارد ده کلاهی که فرستاده بودید برایتان پس می فرستم...)).!!!!!!!

داستان آنورکی

شب بود و خورشید به روشنی می درخشید پیرمرد جوان تک و تنها همراه خوانواده اش در سکوت گوش خراش شب قدم زنان ایستاده بود در همین هنگام نیم ساعت بعد یک نفر به آرامی دره گوشش فریاد زد مرد حسابی تک و تنها با این همه آدم وسط این بیابان پر از درخت چکار می کنی؟ پیرمرد که ترسیده بود با شجاعت پا به فرار گذاشت