تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

تنها عشق

سوختن قصه شمع است ولی‌ قسمت ماست شاید این قصه تنهایی‌ ما کار خداست آنقدر سوختم با همه بی‌ تقصیری که جهنم نگذارد به تنم تأثیری

دخترخوشبخت..!!!!؟؟؟؟

 

 

 

با امیدی گرم شادی بخش

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه میخواند

نیمه شب در کنج تنهایی

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

میدرخشد شعله ی خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گهر

میکشاند هرزمان همراه خود سویی باد... پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه ی موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو

در جهان یکتاست

بی گمان شهزاده ای والاست

دختران سر می کشند از پشت روزن ها

گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار

سینه هاشان لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق یک پندار

شاید او خواهان من باشد

لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا

دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطآگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان به راه خویش

می خورد برسنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم سترو باد پیمایش

مقصد او خانه ی دلدار زیبایش

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند

کیست پس این دختر خوشبخت

ناگهان درخانه می پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر

اوست آری .... اوست

آه ای شهزاده ای محبوب رویایی

نیمه شب ها خواب میدیدم که می آیی

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

برنگاهم راه می بندد

ای دوچشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی

ای نگاهت باده ای در جام مینایی

آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرائی

ره بسی دور است

لیک درپایان این ره ... قصر پر نور است

می نهم پا بررکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه ی آن سینه و می شوم مدهوش

بازهم آرام و بی تشویش

می خورد برسنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم سترو بلد پیمایش

می درخشد شعله ی خورشید

بر فراز تاج زیبایش

می کشم هماره او زین شهر غمگین رخت

مردمان با دیده ی حیران

زیر لب آهسته می گویند

... دختر خوشبخت 

  

 

 فروغ فرخزاد 

اسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.bahar20.sub.ir اسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگلیسی بنویسید        بهاربیست       www.bahar20.sub.ir 

 

مرگ من..........؟؟؟

 

 

 

 

 

فروغ فرخزاد.......... 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

دربهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یاخزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فراخواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروزها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شهر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعدمن ناگه به یک سو میروند

پرده های تیره ی دنیای من

چشم های ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

دراتاق کوچکم پا می نهد

بعدمن با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه ای می ماند به جای

تارمویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش ومیمانم ز خویش

هرچه بر جا مانده ویران میشود

روح من چون بادبان قایقی

درافق ها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سر مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک

بی تو درو از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می سویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می متند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

شبنم

 

 پست قبلی رو خوندید؟ اگه نخوندید زودی برید اونو بخونید بعد این پست رو بخونید.

 

 

هوا نمناک بود.آسمان رنگ به رخسار نداشت گویی از چیزی دلخور است. نسیم خنکی صورت شقایق هارا نوازش میداد و بوی آنها را در اطراف پخش میکرد.به روشنایی هوا چیزی نمانده بود . خروس همسایه بی خواب شده بود وآواز میخواند کار هر روزش بود برای نماز صبح بیدارمان میکرد. دمپایی های آبی رنگم را پوشیدم و به سمت حوض رفتم چشمانم هنوز در خیال خواب بود. عکس ماه را در میان طلاتم کوچک حوضمان دیدم هنوز نرفته بود گویی آماده شده بود تا جایش را با خورشید خانم عوض کنه.

وضو گرفتم و به اتاق بازگشتم صورتم را به صورت پدرم دوختم هنوز خواب بود به استراحت نیاز داشت آخر دیشب تادیر وقت کار کرده بود . مادرم هم مثل همیشه بعداز نماز زیارت عاشورا را می خواند.اتاق خیلی گرم بود چراغ نفتی کوچکی داشتیم که سوسو میزد و خانه مان را گرم میکرد.

درز های پنجره هنوز خیس بود. دیشب باران شدیدی آمده بود نمیدانم کجای دنیا در حق بی گناهی ظلم شده بود که آسمان اینگونه بی تاب شده بود و یک نفس گریه میکرد.

باصدای مادرم از خیالات بیرون آمدم: - چرا وایستادی؟ پدرت رو بیدارکن خودت هم زودتر نمازت را بخوان تا خورشید بیرون نیامده.

باصدایی ملایم پدرم را بیدار کردم کمی دلم برایش سوخت چون هنوز خستگی از سر و رویش می بارید ولی باید بیدار میشد.

بوی نان داغ فضای اتاق کوچکمان را پر کرده بود خواهرم دنبال کتاب ریاضی اش میگشت خیلی عجله داشت از خانه تا مدرسه نیم ساعتی راه بود هیچوقت صبحانه نمیخورد کمی شلخته بود و سر به هوا معلمها از دستش شاکی بودند اذیت میکرد و درس گوش نمیداد ولی با همه ی اینها نمرات خوبی می گرفت. 

 

                                                                      به ادامه مطلب برید......

 

ادامه مطلب ...