دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی دارد از ویرانه ام
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام
دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز ازخلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری
(هشت کتاب)
سلام واقعا ببخشید خودت که اوضاع وبلاگمو میبینی افتادم رو دور کل کل با بعضیا به هیچی نمیرسم !
تو منو ببخش ! راستی این شعر سهراب رو هم خودم توی یه کتاب دارمش خیلی نایسه
سلام
( اپو میگم) اصلا تو دنیا معروفه یه
به به عجب شعری بود واقعا لذت بردم
اره دیگه ما اینیم دلت اب
ابادان یه لیلی یه اصفهان یه احمد
منم خیلی این روزا سرم شلوغه .........
گفتی ولنتاین
هنوز کسی رو پیدا نکردم که بهم کادو بده ، یکی بود که فاصله جدا کرد ما رو .....
راستی شما چی؟ گرفتید ؟
فعلا بای
من عاشق شعرای سهرابم
خوشحال میشم بهم سر بزنی
سلام گلم
من خودمم همینطور شعرای سهراب رو خیلی دوست دارم
الانه میم وبت
سلام
زیبا بود
با مجنون خسته به روزم
منتظر شما
سلام
متشکرم از حسن نظرتون
همین الان میام
راستی دوست من با یه تاپیک درباره اعتیاد و مهاجرین افغانستانی اپ شدم حتما بیا نظرتو بگووووووو
همه یه جوربهانه است