-
مچ گیری مادر از پسرش !!!
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 00:51
سلام دوستان میدونم یه چند وقتی میشه آپ نکردم ولی شما بذارید به حساب گرفتاریهای روزانه. بعد یه عمری اومدم یه ذره بخندونمتون یه داستان بامزه تو نت خوندم البته یکی از دوستان بهم ایمیل کرده بودم منم گفتم براتون بذارمش اینجا؛ بخونید خیلی باحاله من که خوشم اومد امیدوارم شمام خوشتون بیاد. به خدا وقت نمیکنم زیاد به امورات وب...
-
عشقی که خاکستر شد....
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 16:32
وقتی پیاده راه تاریکی را که فقط صدای خش خش برگهای پاییزی همدم لحظه های من می شود از سر میگیرم؛به تو می اندیشم!! به تو ای گوهر ناب هستی که حتی ثانیه ای به یاد من نیستی! وبه یاد می آرم روزهای جوانی را که چه خوش بایاد بی کران تو سپری کردم و تو حتی نیم نگاهی به تن سرد من نینداختی.آری عشق زیباست و من دوست دارم این زیبایی...
-
دود می خیزد ز خلوتگاه من...!!
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 15:11
دود می خیزد زخلوتگاه من کس خبر کی دارد از ویرانه ام بادرون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام دست از دامان شب برداشتم تابیاویزم به گیسوی سحر خویش را از ساحل افکندم در آب لیک از ژرفای دریا بی خبر برتن دیوار ها طرح شکست کس دگر رنگی دراین سامان ندید چشم میدوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید تابدین منزل...
-
........!!!!!؟؟؟؟؟!!!!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 00:07
دلسرد قصه ام دیگر زنگارگرفت بانفس های شبم پیوندی است پرتوی لغزداگربر لب او گویدم دل هوس لبخندی است خیره چشمانش با من گوید کوچراغی که فروزد دل ما هرکه افسردبه جان بامن گفت آتشی کوکه بسوزد دل ما خشت می افتد ازاین دیوار رنج بیهوده نگهبانش برد دست باید نرود سوی کلنگ سیل اگرآمد آسانش برد بادنمناک زمان می گذرد رنگ می ریزد...
-
آمد زمستان...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 15:39
دگر باره زمستان شد، سرما باز آمد برهنه درختان را باز وقت خواب آمد حریر موی آسمان بر تن زمین نشست زمستان با نرم پیرهن سپید بمیان آمد سرها به گریبان، تن ها سرد، سوزنده هوا رقصنده دختر ِشعله ی آتش بمیدان آمد تیغ تیز انجماد پوسته دلهای گرم شکاند جان آدمی ز درد سوز سرما، به فغان آمد قلیان آتش امید اما، زنده در دل عاشقان تا...
-
سراب
شنبه 8 آبانماه سال 1389 10:30
سلام دوستان عزیز من بالاخره از مسافرت ۵۲ روزه ام برگشتم والان هم یه آپ خوشکل براتون گذاشتم که بخونید. آفتاب است و بیابان چه فراخ!نیست درآن نه گیاه و نه درخت غیر آوای غرابان دیگر بسته هربانگی از این وادی رخت درپس پرده ای از گرد و غبار نقطه ای لرزد از دور سیاه: چشم اگر پیش رود ؛ می بیند آدمی هست که می پوید راه تنش از...
-
شاخه گلی خشکیده
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 15:15
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از...
-
بدون عنوان
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 18:21
سلام یه چند وقتی نیستم. دارم میرم مشهد آخه اگه خدا بخواد عروسی داریم. عروسی پسرعموم چون اونجا دسترسی به نت ندارم شاید دیر به دیر بیام و آپ کنم آخه قراره دو ماهی رو اونجا باشیم. منو از یاد نبریداااااااا!!!!!! بیاید به وبم سر بزنید نظرات محترمتون رو بذارید . ان شاالله فردا بعداز ظهر راه می افتیم و به امید خدا دوشنبه صبح...
-
Tnickling the Moonlight
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 15:57
Trickling the moonlight Beighten the glowworm Not is dream to one"s eye an hour; but The sadness of this sleepy-head That"s sleeplessness in my tearful eye Down is anxious along whit me Morning requests to me I bring of his blessed breeze news the nation were Bereaved of their possession But in my heart is...
-
دخترخوشبخت..!!!!؟؟؟؟
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 19:08
با امیدی گرم شادی بخش با نگاهی مست و رویایی دخترک افسانه میخواند نیمه شب در کنج تنهایی بی گمان روزی ز راهی دور می رسد شهزاده ای مغرور می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه ی سم ستور باد پیمایش میدرخشد شعله ی خورشید بر فراز تاج زیبایش تار و پود جامه اش از زر سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گهر میکشاند هرزمان همراه...
-
مرگ من..........؟؟؟
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 01:08
فروغ فرخزاد.......... مرگ من روزی فرا خواهد رسید دربهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبارآلود و دور یاخزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فراخواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها دیروزها دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من...
-
شبنم
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 14:58
پست قبلی رو خوندید؟ اگه نخوندید زودی برید اونو بخونید بعد این پست رو بخونید. هوا نمناک بود.آسمان رنگ به رخسار نداشت گویی از چیزی دلخور است. نسیم خنکی صورت شقایق هارا نوازش میداد و بوی آنها را در اطراف پخش میکرد.به روشنایی هوا چیزی نمانده بود . خروس همسایه بی خواب شده بود وآواز میخواند کار هر روزش بود برای نماز صبح...
-
دیگه برام مهم نیستی!!
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 15:49
گیرم بازم بیایی...از عاشقی بخونی گیرم تادنیا دنیاست...بخوای پیشم بمونی روز غمم نبودی...خوشیت با دیگرون بود منو به کی فروختی...اون ازما بهترون بود میای بیا غریبه...حیف دیگه خیلی دیره حالا که خاطراتت...یکی یکی میمیره کی گفته بود که تنهام...وقتی تورو ندارم بازم میگم بدونی...منم خدایی دارم
-
عاشقی...!!!!!!!!!!!!!!!!!
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 16:43
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند عشق را همه از دور کمر می سنجند دیده ها را به مقیاس نظر می سنجند دیو هستند ولی مثل پری می پوشند گرگ هایی که لباس پدری می پوشند خوب طبیعی است که یکروزه به پایان برسد عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
-
دردعاشقی
شنبه 14 آذرماه سال 1388 23:19
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش...
-
تبریکایی که دوستان گلم فرستادن!!
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 15:37
آقا مهران اولین نفر: تولدت مبارک -------------------------- اجادسا دوست و راهنمای عزیز من: سلامی گرم به دختر آبانی خوب هستی تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک انشاا.... ۱۲۰ ساله شی بهت بگن ننه تولدت مبارک{چشمک} میگم بیکار بودی ۲ شب اومدی همه رو زا برا کردی{چشمک} امیدوارم همیشه خوش...
-
۱۶ آبانماه سال ۱۳۷۲ یکشنبه ۲ بعد از ظهر بیمارستان امام سجاد ...
شنبه 16 آبانماه سال 1388 00:20
مرد با عجله تاکسی را دربست گرفت و خود را به نزدیکترین بیمارستان محلشان رساند. پرستاران زن را به بخش بردند و مرد به پذیرش بیمارستان مراجعه کرد . دقایقی بعد زن را به اتاق عمل بردند.مرد دلهره و اضطراب داشت. ساعاتی بعد (۲ بعداز ظهر) پرستاران زن را به بخش منتقل کردند و از مرد شیرینی خواستند.مرد بعد از دیدن فرزند اولش که...
-
حکایتهای خنده دار...
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1388 15:27
مردی را به اتهام اینکه اسبی را دزدیده است محاکمه کردند. پس از مذاکرات طولانی دادگاه رای بی گناهی او را داد و او را آزاد کردند.بعد از مدتی مرد پیش قاضی دادگاه برگشت و از وکیل مدافع خود شکایت کرد.قاضی با تعجب گفت: (( وکیل شما کهکار بسیار خوبی کرد.او با زحمات خود شما را در محاکمه تبرئه کدر.حالا چطور شده که از دست او شاکی...
-
ایمیلی به خدا
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 17:09
سلام , خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت. خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم و ناراحت...
-
ساقیا
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 22:13
ساقیا ساقیا امشب نشانت میدهم ؛هرچه ناپیداست من امشب نشانت میدهم دوست دارم بدانی شرح پریشانی من؛ ساقیا یارم کجاست آن را نشانم میدهی؟ کو کسی را که من دیوانه اش بودم شبی؛ ساقیا رسم رفاقت را نشانش میدهی؟ او مرا بگذاشت با تنهایی های سوت و کور؛ ساقیا تنهایی را آیا نشانش میدهی؟ دوستش دارم لیک دردلم جرات گفتن نیست؛ ساقیا امشب...
-
خیانت تلخ عشق
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 13:04
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به...
-
همان شب سرد زمستانی
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 17:35
آنقدر هواسرد بود که پوشیدن پالتوی به آن کلفتی کفایت نمی کرد. سرکوچه ایستاده بودم؛ آسمان تاریک بود و ستاره ها چشمک زنان نمایان بودند نیم ساعت از وقت قرار گذشته بود نگران شده بودم که نکند این وقت شب اتفاقی برایش افتاده باشد.فکرم رفت به گذشته به روزهایی خوبی که باهم داشتیم حرفهای زیبایی که بینمان رد و بدل می شد.غرق در...
-
دروغ دوست داشتن...
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 22:03
آن روز آنتونی بی حوصله و غرق در افکار خود روی پیاده روهای پارک قدم می زد آنقدر در افکار خود فرورفته بود که به دخترکی که از روبه رویش با عصا می آمد تنه زد.با کمال تاسف رو به دخترک کرد و از او معذرت خواست. پسرک با دیدن آنهمه زیبایی و جمال " قد وقامتی رعنا و موهایی بلند و گندم رنگ به وجد آمد. عشق آن دو از همان روز...
-
داستان آنورکی
سهشنبه 2 تیرماه سال 1388 15:51
شب بود و خورشید به روشنی می درخشید پیرمرد جوان تک و تنها همراه خوانواده اش در سکوت گوش خراش شب قدم زنان ایستاده بود در همین هنگام نیم ساعت بعد یک نفر به آرامی دره گوشش فریاد زد مرد حسابی تک و تنها با این همه آدم وسط این بیابان پر از درخت چکار می کنی؟ پیرمرد که ترسیده بود با شجاعت پا به فرار گذاشت
-
چه بی گناه .......!!!!!!!!
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1388 15:42
تو به من خندیدی... ونمیدانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم؛باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید؛غضب آلود به من کرد نگاه؛سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز؛سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت...
-
دوستان برای اینکه حوصله تون سر نره واستون چند تا لطیفه نوشتم...
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1388 15:32
یکی میره استادیوم جای اینکه فوتبال ببینه مرتب بالای سرش رو با تعجب نگاه میکرده؛بهش میگن چرا فوتبال نگاه نمیکنی؟!! میگه دارم دنبال کلمه ی زنده میگردم .......... .......... .......... یکی سوار اتوبوس میشه میره یه گوشه وامیسته.راننده بهش میگه آقا اینهمه صندلی خالی چرا نمیشینی؟!!طرف میگه:حالا صبر کن دو دقیقه دیگه همین یه...
-
عشق
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 11:38
عشق خالی بودن از معیار هاست یا گذشتن از کنار سارهاست صورتش مه گون و با حجب و حیا سیرتش جاری ترین احساسهاست عشق در بند زر و زیور که نیست خود زر و زیور برای نام هاست عشق آتش بس ندارد جان من آنکه آتش میزند بر قلبهاست
-
تنهایی
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 10:57
فروغ ساحل شبهای من باش طلوع طالع فردای من باش در این فصل خزان زندگانی امید این دل تنها ی من باش................................!!
-
معشوقه ی من
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 11:02
توی خونه نشسته بودم و دفتر خاطراتم را ورق میزدم.ناگاه چشمم به دست خط تو افتائ که چه زیبا برایم نوشته بودی دوستت دارم احساس غرور کردم پر در آوردم رفتم پیش ابرا و بهشون پز دادم که یکی رو زمین منو دوست داره ابرا منو سوار خودشون کردن و بردن به یه جایی که تو اونجا بودی. با دیدن تو دنیا پیش چسمانم سیاه شد... آخه دفتر یکی...
-
خوش آمدید
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 20:22
سلام خدمت تمام دوستان عزیز! به وبلاگ سزاوار عشق خوش آمدید. امیدوارم که هیچوقت با چشم بسته عاشق نشوید. چرا که عشق یعنی : دوست داشتن و لایق محبت بودن! یعنی وابستگی عمیق جان ها و لذت زندگی ! چگونه می توان بدون عشق و محبت زنده بود. بی عشق حتی وطن انسان جای ماندن نیست. خوش باشید وعاشق!